از اینکه نمیدانم چطور همه چیز آغاز یافت
از اینکه نمیدانم چطور همه چیز بیشتر و بیشتر و بیشتر شد
از اینکه نمیدانم چطور تک تک دیوارها رو یکی پس از دیگری شکستیم
از اینکه چطور دلتنگی هایم بیشتر و بیشتر و بیشتر شد
از اینکه با این همه دلتنگی چطور دووم آوردم
از اینکه نمیدانم چرا همه چیز به ناگاه نابود شد
از اینکه نمیدانم چه میشد اگر اینطور نمیشد
از اینکه نمیدانم چه کاری درست بود و چه کاری درست است
از اینکه نمیدانم چگونه امید در روزهای دوری و دیری همیشه سرپا نگهمان داشت
از اینکه نمیدانم حال چه امیدی میتوانم داشته باشم تا زانوان خسته و پشت خمیده ام تا نشود
همه و همه را نمیدانم و از همه بیشتر
نمیدانم کی هایمان که بهشون ایمان دارم و دلخوش کرده ام و زنده نگهم داشته اند اما نمیدانم کی
ای کاش روزی برسد که چشم هایم را ببندم و وقتی بازشان کردم ندانم و نخواهم بدانم که چطور همه تویی پیش رویم.
برچسب : نویسنده : bhaalemaanraahemaan0 بازدید : 48